حنین بن اسحاق که روزی با خاطری آزرده از مجلس درس یوحنا بن ماسویه بیرون شد، از بغداد رفت و چند سالی در روم بود و زبان یونانی آموخت. سرانجام، با کولهباری از دانش و آگاهی به بغداد بازگشت و استادان پیشین خود را به مجلس درس خود کشاند. آوازهی او در میان پزشکان پیچید و خبر او به گوش خلیفه رسید. وی را فراخواند و خانهای نکو و مال فراوان به وی بخشید. چندی خلیفه گوش به دانش حنین داشت اما بیمشورت دیگران به دستور وی دارو نمیخورد. خلیفه نگران بود که مبادا فرمانروای روم او را به نیرنگ برای کشتن خلیفه فرستاده باشد. گویند روزی خلیفه او را خواست و جامهای زیبا و پنجاه هزار درهم به وی بخشید. حنین سپاسگذاری کرد و گفت امیدوار است بتواند در برابر این همه بخش خدمت نیکو به خلیفه کند. خلیفه گفت: «مرا دشمنی است که میخواهم با دارویی او را از میان بردارم. باید که چنین دارویی بسازی و نباید این راز را به کسی آشکار کنی، بلکه در پنهان داشتن آن باید کوشش بسیار کنی!» حنین گفت: «ای فرمانروای مسلمانان، هرگز آموزش ساختن چنین دارویی را ندیدهام و نمیشناسم مگر داروهایی که تندرستی میآورد. هرگز در اندیشهی من نبود که روزی خلیفه چنین چیزی از من بخواهد و ساختن چنین دارویی در توان من نیست.» خلیفه دیگر بار بر بخششهای خود افزود و همان درخواست را از حنین داشت و از وی همان پاسخ پیشین را شنید. پس خلیفه فرمان داد تا وی را در دژی زندانی کنند و پیوسته از حال او گزارش بیاورند. حنین نزدیک یک سال در آن زندان بود و همهی وقت خود را به خواندن و نوشتن کتاب میپرداخت و چونان مینمود که پروای زندان ندارد. چون سال برآمد خلیفه وی را خواست و فرمان داد جامهی زیبا و مال فراوان در یک سو و ابزار شکنجه بر سوی دیگر تالار بگذارند. رو به حنین کرد و گفت: «چارهای بریا تو نیست مگر برآوردن خواستهی من و به پاداش گرفتن جامه و مال فراوانی که میبینی و اگر از برآوردن خواستهی من پرهیز کنی بدان که باید برای شکنجه آماده شوی و سرانجام کشته خواهی شد!» حنین بن اسحاق پاسخ داد: «ای فرمانروای مسلمانان، سخن همان است که پیش تر گفتم و مرا توان برآوردن خواستهی خلیفه نیست و برای این کار آموزش ندیدهام و کوشش من همواره در آموختن داروهای سودمند بوده است.» خلیفه تهدید کرد: «کشته میشوی و ناچارم چنین کنم!» گفت: «مرا پروردگاریست که روز داوری بازخواست خواهد کرد از من آنچه کردهام و از خلیفه نیز به آنچه کرده بازخواست میکند. پس اگر خلیفه میخواهد بر خویشتن ستم کند، اینک من آمادهام واختیار در دست اوست!» در این هنگام لبخندی از خشنودی بر لبان خلیفه نشست و گفت: «ای حنین، خوش باش! و خاطر آسوده بدار که قصد ما امتحان تو بود زیرا که باید خود را از نیرنگ دیگر فرمانروایان به دور بداریم. اینک از سوی تو نگرانی نداریم و به تو اطمینان پیدا کردیم و میداینم که از دانش تو به ما سود میرسد.» حنین از اطمینان خلیفه سپاسگذاری کرد و مال فراوان به پاداش گرفت. سپس خلیفه گفت: «ای حنین، بهراستی چه شد که خواستهی من را برآورده نکردی؟» پاسخ داد: «دو چیز باعث شد. نخست دینداری، زیرا که بنای دین ما بر خیر و نیکی به دیگران است، چه دشمنان و چه دوستان. دیگر شغل من، زیرا هدف پزشکی درمان آدمیان است و سوگند خوردهایم که داروی کشنده تجویز نکنیم. ناگزیر برای آنکه با این دو امر شریف مخالفت نکرده باشم، دل بر هلاک نهادم و دانستم که خداوند پاداش این کار را به نکویی خواهد داد و اطاعت من را ضایع نخواهد کرد.» بازنویسی از: قفطی. تاریخ الحکماء (ترجمهی فارسی از قرن یازدهم هجری). به کوشش بهمن دارایی. انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم 1371 |