 مهدی آذر یزدی در 27 اسفند 1301 در خرمشاه در نزدیکی یزد به دنیا آمد و از این رو نام خانوادگیاش آذر خرمشاهی است. باوجوداین، روی آثارش آذریزدی نوشته تا پیدا باشد که کجایی است. مادرش بی آنکه نوشتن بداند، قرآن میخواند. پدرش مردی بود مذهبی که سرمایهی چندانی نداشت، اما همراه خانواده به حج رفته بود. خانوادهی آذریزدی از طایفههایی بودند که به آنها جدیدیها میگفتند یعنی کسانی که نیاکانشان تا دو سه نسل پیش ذرتشتی بودهاند و تازه مسلمان به شمار میآیند. آذریزدی خواندن قرآن و دعا و کتاب حافظ را از بیبی(مادر بزرگ) یاد گرفت و نوشتن را در خانه از پدرش آموخت. پس از دوازدهسالگی تا دوسال روزی یک ساعت صبح به صبح در مدرسهی خان یزد مقدمات صرف و نحو را خواند. از کودکی همراه با هر نوع یادگیری همهی روز راهمراه پدرش در کارهای رعیتی باغ و صحرا کار میکرد و پس از شاگرد بنایی و جوراببافی و از این کارها، تا هجدهسالگی بیش از ده بیست تا کتاب ندیده بود: قرآن، مفاتیح، حلیه المتقین، معراج السعاده، حافظ گلستان و چند کتاب درسی مانند نصاب، جامع المقدمات و سیوطی. هرگز در کوچه بازی نکرده بود. با صفحه و فیلم و سینما آشنا نبود. بیشتر مسجد و منبر را دیده بود و جز راه پیادهی خرمشاه تا بازار یزد سفر نکرده بود. سپس، در کتابفروشی ساگرد شد و فهمید که در دنیا جز آن کتابها که دیده بود، کتابهای دیگری هم هست و دنیا چقدر بزرگ است و خود را زیانکرده یافت. از آن پس تا میتوانست کتاب خواند. بنابراین، آذریزدی تحصیلات رسمی ندارد. دیمی و خودرو(به زبان امروزی، خوآموز) پرورش یافته است. چیزهای اندکی که میداند از کتابها یادگرفته و چه آموزگار خوبی است کتاب. دو سال در یزد شاگرد کتابفروشی بود و از سال 1321 آمد تهران و همچنان شاگرد کتابفروشی و کارگر چاپخانه باقی ماند. شغلش بشتر تصحیح کتابهای در حال چاپ بود. از روی کتاب عکاس را هم یاد گرفت و یک بار حرفهی عکاسی را پیشه کرد ولی دوباره به دنیای کتاب برگشت. نخستین کارش برای بچهها جلد اول قصههای خوب برای بچههای خوب بود که در سال 1336 چاپ شد. چون خودش در بچگی کتاب بچگانه نداشت میخواست با این کار برای دیگر بچههای خوب کتاب خوب بنویسد و سپس چند کتاب دیگر در همین زمینه نوشت. کارهایش خوب بود و آثارش را پسندیدند. این درس نخواندهی کتابخوان در سال 1345 برای همین آثارش جایزهی یونسکو و در سال 1347 در زمینهی ادبیات کودکان و نوجوانان جایزهی بهترین کتابهای سال را گرفت و سه تا از کتابهایش را شورای کتاب کودک از کتابهای برگزیدهی سال شناخت. آذریزدی همواره در پی خانهی ساکت و آرام بود تا بتواند بیشتر کار کند و ده دوزاده بار خانهاش را در تهران عوض کرد اما نتواست به آنچه میخواهد برسد. از این رو، به زادگاهش در یزد بازگشت و سالها در آنجا زندگی کرد و کتاب خواند و برای بچهها کتاب نوشت. سرانجام در 18 تیر 1388 از جهان ما رفت، در حالی که هنوز چند کتاب چاپ نشده داشت. در اینجا یکی از داستانکهای زیبا و آموزندهای را که از نوشتههای کهن بازگویی و سادهنویسی کرده است، میخوانیم. شاخ شتر روزی بود روزگار بود یکی بود که دیرتر آمده بود و میخواست زودتر برسد. کمتر میدانست و بیشتر میگفت. دیده بود که دانایان دربارهی آنچه میدانند سخن میرانند و گفتار مینویسند و بزرگ جلوه میکنند. او نیز آن بزرگی را میخواست اما فکر نمیکرد که دانایان چقدر خواندهاند و گوش دادهاند و یاد گرفتهاند و پس از آن میگویند. او بزرگی را در گفتار میدانست، در هر مجلسی راه میجست و در هر موضوعی وارد میشد و دربارهی هرچیزی نظر میداد. شعر، داستان، اخلاق، دین، علم، هنر و چون کمتر میدانست ناچار گفتارش بیمغز بود. دیگران مدارا میکردند و پرت و پلا گفتنش را بر او میبخشیدند که جوان است و جویای نام و کسی را زیانی نمیرسد. اما او به حرفهای خود فریفته میشد و در همان جا که بود میماند. و این جوان دوستی داشت خیراندیش. روزی به او گفت: کسی حسود نیست بگو از هر چه درست میدانی اما در آنچه نمیدانی خاموش باش و همه زبان مباش گوش باش که این تو را به هنر میرساند. آن که میداند بیان میکند و عزیز میشود و آن که نمیداند بیان میکند و رسوا میشود. اما او نمیشنید و دوستش غم او را داشت. تا یک روز در مجلسی سخن از ماهی میگفتند و جوان از ماهی چیزی نمی دانست. اما به خودنمایی و دانشفروشی عادت کرده بود. سررشتهی حرف را از گویندهای گرفت و دربارهی ماهی به گفتار پرداخت. دوستش با خود گفت خیرش در این است که یک بار او را رسوا کنم. میرنجد اما بیدار میشود. وظیفهی دوستی به خواب گذاشتن نیست بیدار کردن است. در میان حرفش دوید و گفت: تو خاموش باش و بگذار آنان که میدانند بگویند. تو که از ماهی چیزی نمیدانی چه میگویی؟ جوان آزرده خاطر گفت: چطور؟ من نمیدانم ماهی چست؟ من که سفر دریا کردهام، من که خوراک ماهی خوردهام؟ گفت: نه، نمیدانی، اگر میدانی نخست از سر ماهی بگو که چه نشانی دارد؟ خودنمای دانشفورش کلمه و جمله و عبارت را چنان به هم میبافد که شنونده را در وهم میاندازد اما در پایان میبینی مانند آن است که هیچ چیز گفته نشده است. جوان چیزهایی به هم بافت که کلمه بود و جمله بود و عبارت آراسته بود اما خالی بود. گفت: سر ماهی درست سر ماهی است، همچنان که هر جانوری سری دارد و سرش با تنش تناسب دارد. حکیم شرقی گفته است در طبیعت همه چیز هماهنگی دارد. فیلسوف غربی گفته است هماهنگی چیزی است که میبینیم. آنچه ما میسنجیم چشم ماهی درجای خود، گوشش به جای خود و دهانش به جای خود است. چشم پیش رو را میبیند و گوش صدا را میشنود، صدا گاهی زیر و گاه بم است، بم هم نزدیک کرمان است، جانوران استخواندار سر شان استخوان دارد و نرمتنان استخوان ندارند، ماهی کوچک چشم کوچک جستجوگر دارد و ماهی بزرگ چشم بزرگ متعهد دارد، هم چنین ... دوستش گفت: عزیز من آنچه گفتی و بازگویی نشان سر ماهی نیست که اینها همه پرت و پلاست. گفتم که ماهی را نمیشناسی و از حرفهایت بوی پرحرفی و ناشناختگی میآید. من نشان سر ماهی را پرسیدم، بر کلهی ماهی چه نشانی هست که در جانوران دیگر نیست؟ جوان دستپاچه شد و گفت: همین را میخواستم بگویم، بر سر ماهی دو برآمدگی هست که حکیم شرقی آن را زینت ماهی میداند و جانورشناس غربی اثر شاخ باستانی، و امروز نمیتوان آن را مانند شاخ شتر شاخ دانست. حاضران خندیدند. بعضی بلندتر و بعضی آهستهتر و دوستش گفت: خوب شد که نشان را گفتی. من خود میدانستم که ماهی را نمیشناسی ولی حالا چیز دیگر معلوم شد. معلوم شد که شتر را هم از گاو تشخیص نمیدهی، آن که شاخ دارد گاو است، شتر نیست. داستانکی که خواندید یکی از داستانکهای کتاب اصل موضوع از مجموعه کتاب قصههای تازه از کتابهای کهن نگارش آذر یزدی است. داستانکهای این کتاب همه از کتاب مقالات شمس تبریزی است، همان کسی که باعث دگرگونی روحی مولوی شد. آذریزدی داستانکهای این کتاب را به زبانی ساده و گیرا برای کودکان و نوجوانان بازگویی کرده است. شمار ا به خواندن این کتاب و دیگر کتابهای آذر یزدی سفارش میکنیم. از پایگاه اینترنتی آذر یزدی دیدن کنید |